آنگاه که رگ دو دستم را در «حمّام فین کاشان» زدند، چون خون از بدنم می رفت، تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید، ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! دو تا رگ بریدند، این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه(س)؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین(ع) حیا کردم. لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.